جدول جو
جدول جو

معنی دست افکندن - جستجوی لغت در جدول جو

دست افکندن
(گَ دَ)
دست انداختن.
- دست از دامن کسی یا چیزی افکندن، کنایه از جدا کردن. (آنندراج).
- دست فغان از دامن لب افکندن، خاموش شدن:
طاقتم بنگر کزآن تیغی که بر سر خورده ام
دردم از دامان لب دست فغان افکنده ام.
سنائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پس افکندن
تصویر پس افکندن
پس انداختن، به وجود آوردن بچه، به دنیا آوردن، عقب انداختن، پس انداز کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخت افکندن
تصویر رخت افکندن
کنایه از بار و بنه را فرود آوردن در جایی و مقیم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست افشاندن
تصویر دست افشاندن
کنایه از رقص کردن، تکان دادن دست ها هنگام رقص و نشاط
فرهنگ فارسی عمید
(تَ نِ شَ تَ)
دود برافکندن. دود برانگیختن. دود برآوردن، کنایه از جادویی است:
به دود افکندن آن زلف سرکش
که چون دودافکنان در من زد آتش.
نظامی.
رجوع به دودافکن و دودافکنی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ کَ)
دست افکننده. دست افگن، کنایه ازخادم و خدمتکار. (برهان) (انجمن آرا). خادم و پرستار. (آنندراج). خدمتکار. (ناظم الاطباء). پاکار. (برهان) ، کنایه از عاجز و ناتوان. (برهان) (از انجمن آرا). مغلوب و زبون. (آنندراج) ، کنایه از یادگار. (انجمن آرا). یادگار و نشان که از دست گذارند چون تصویر و خط و جز آن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
کنایه از لنگ شدن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
چیزی از درآمد خود ذخیره کردن. اندوخته ساختن. ذخیره کردن، تأخیر. بعقب انداختن، میراث گذاشتن. (برهان قاطع) ، پس افکندن کار را، مساوفه
لغت نامه دهخدا
(سُ / سِ کَ دَ)
لرد افکندن. ته نشین شدن دردی شراب. لای شراب در ته ظرف نشستن
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ)
کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن. (آنندراج). مقیم شدن. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). کنایه از مقیم شدن باشد. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). اقامت گزیدن. سکنی گزیدن. ساکن شدن. مسکن گزیدن:
هر کجا ظلم رخت افکنده ست
مملکت را ز بیخ برکنده ست.
سنایی.
من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم.
سعدی.
- رخت افکندن به جایی، کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن. (آنندراج) :
ستایش تو کنم خویشتن ستوده بوم
که رخت بخت به ناجایگه نیفکندم.
سوزنی.
بر آن می داردم این چاره گر بخت
که عصمت را به بازار افکنم رخت.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- رخت سفر افکندن در جایی، اقامت کردن درآنجای. از سفر بازآمدن. (مجموعۀ مترادفات ص 31).
- رخت کسی را بر در افکندن، او را از جایی بیرون کردن. کنایه از مستعدمرگ نمودن. به هلاکت دادن. به کشتن دادن:
چرا خون نگریم بر آن تاج و تخت
که دارنده را بر در افکند رخت.
نظامی.
، عاجز بودن. (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز آمدن باشد. (از برهان). عاجز آمدن. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گَ دی دَ)
ترک چیزی کردن. (از غیاث) (از آنندراج) :
کم کم از داغ بتان برکنده ام دست نیاز
اندک اندک نقد بسیاری بدست آورده ام.
مولانا لسانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
یافته شدن و میسر گشتن. (ناظم الاطباء). بدست افتادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آموختن، دریافتن و یافتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
رقص. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رقص کردن. (غیاث) (آنندراج) انجمن آرا). کنایه از رقاصی کردن. (برهان). دست فشاندن. دست برافشاندن، اعراض کردن. رد کردن:
دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا
گر دهد جام زرم دست بر او افشانم.
خاقانی.
- دست افشاندن بر کسی، در روی او ایستادن. دست برداشتن بر او:
بسودا چنان بر وی افشاند دست
که حجاج را دست حجت ببست.
سعدی.
، کنایه از جدا شدن وترک گفتن چیزی. (آنندراج). ترک دادن چیزها. (برهان). رد کردن و ترک کردن. (غیاث) : دست افشاندن بر، او را ترک گفتن. از او صرفنظر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دادن چیزی و به لهجۀ شوشتر دست اوشندن گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
عافیت را جریده برخوانده
دست بر شغل گیتی افشانده.
نظامی.
، حرکت دادن دست: رافضیان چنین باشند به دبدبه ای که زنند جمع شوند و چون دست افشانی ناپدید شوند. (کتاب النقض ص 375) ، دست را حرکت دادن بقصد زدن کسی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، آشکارا ساختن، ابا نمودن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ)
دور انداختن. به جانب خارج افکندن. (ناظم الاطباء) : اطراح،بیرون افکندن چنانکه چیزی بی ارز و هیچ نیرزنده را. (یادداشت مؤلف). مطاوله. (منتهی الارب) :
سخنهای ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف.
اسدی.
مهر بر او مفکن و بفکنش دور
زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است.
ناصرخسرو.
زشت بار است ای برادر بار آز
دوربفکن بار آز از پشت و یال.
ناصرخسرو.
، راندن. دور کردن. از خود دور ساختن. (از یادداشت مؤلف) :
گرم دور افکنی دربوسم از دور
وگر بنوازیم نور علی نور.
نظامی.
، به فاصله بسیار پرتاب کردن و انداختن
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ دَ)
دسته انداختن. تعبیه کردن دسته بر کارد و شمشیر و دیگر آلات و ادوات. پیوستن دسته به آلات و ادواتی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
دام نهادن. دام انداختن. (غیاث). تعبیه کردن دام. دام چیدن. (غیاث اللغات). فرونهادن دام:
دام بدریا فکنده بودسلیمان
خازن انگشتری بدام برآمد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
لک ساختن. رنگی خلاف رنگ متن پدید آوردن. ملکوک کردن، پیدا آوردن جای سوختگی. جای داغ پدیدار کردن:
در عشق لاله را سبب اعتبار شد
داغی که ما بسینۀ صحرا فکنده ایم.
سلیم
لغت نامه دهخدا
(وُ بَ)
پوست انداختن. سلخ:
حرف بگذاشته چون دل سخنش
پوست بفکنده همچو مار تنش.
کجاست زهره که بر صدر عشق بنشیند
که پوست افکند از هیبتش پلنگ آنجا.
سالک.
رجوع به پوست انداختن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
کنایه از افسوس و پشیمانی خوردن. (برهان). کنایه از دست گزیدن و افسوس و پشیمانی خوردن. (آنندراج). دست بدندان کندن. دست به دندان گزیدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از لرت افکندن
تصویر لرت افکندن
ته نشین شدن درد شراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوست افکندن
تصویر پوست افکندن
پوست انداختن سلخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس افکندن
تصویر پس افکندن
ذخیره کردن اندوختن، بعقب انداختن (کاررا) تاخیر، میراث گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست افرنجن
تصویر دست افرنجن
دستبند سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست افشاندن
تصویر دست افشاندن
رقص کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسب افکندن
تصویر اسب افکندن
اسب بمیدان تاختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپ افکندن
تصویر اسپ افکندن
اسب بمیدان تاختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس افکندن
تصویر پس افکندن
((~. اَ کَ دَ))
پس انداز کردن، ذخیره کردن
فرهنگ فارسی معین